عید مبعث
ارسال شده توسط نسیم مدرسه در 88/4/29:: 1:35 عصرسلام
عید بزرگ مبعث رو به همه ی عاشقان اسلام تبریک عرض می کنم.
امروز روزی است بس بزرگ انشاالله با توسل به پیامبر بزرگ اسلام(ص) به همه ی آرزوهای بزرگتون برسین.
امیدوارم اونقدر آرزوهاتون بزرگ و متعال باشه که خیر دنیا و آخرتتون رو با هم شامل بشه!انشاالله
امروز همش به این فکر می کردم که ای کاش الان توی مکه و مدینه بودم و میتونستم برم غار حرا.جایی که خیلی قبل پیش پیامبر بزرگ اسلام(ص) به پیامبری مبعوث شدند. با خودم میگم الان حال و هوای اونجا چطوریه؟ای کاش غار حرا توی ایران بود.اگه ایجا بود امروز غلغله بود و چقدر اطرافشو چراغونی و تزیین می کردند.اما میدونم الان توی عربستان زیاد از این خبرا نیست اونا که حتی آشغالای پای کوه رو جمع نمی کنن میخوان بیان چراغونی کنن و جشن بگیرن؟!حیف نعمت بزرگی که دارن و قدرشو نمیدونن.پارسال که خودم رفته بودم خیلی ناملایماتی رو دیدم که صدها بار افسوس خوردم که چرا واقعا چرا این قدر نسبت به پیامبرشون و فرزند گرانقدرش حضرت فاطمه(س) بی انصافند؟
خیلی دلم برای پارسال تنگ شده، خیلی دلم هوای اونجا رو کرده خیلی...
عشق
ارسال شده توسط نسیم مدرسه در 88/4/27:: 9:33 عصرلحظه ایکه این پدیده ی شگرف خلقت،((عشق))،در قلبتان خانه کرد و عمق و نور و شوق آنرا احساس کردید آنگاه به این باور می رسید که جهان برای شما عوض شده و از زمین و زمان بهار و شکوفه می بارد. ج.کریشنامورتی
عشق و محبتی را که می گیرید در گنجینه ضمیر نگه دارید در آن زمان که ذخیره های مالی و حتی سلامتی شما از کف رفته است این گنجینه گرانبها همچنان زنده و باقی است. اگ ماسدینو
امروز دلم می خواست که مطلبی در مورد عشق بنویسم.به نظرم بخش مهمی از زندگی همه ما رو عشق تشکیل میده و هرروز با هر نگاه خورشید ما به هزاران هزار پدیده عشق می ورزیم اما شاید خودمون از اون عشق بی خبر باشیم.عشق نقطه متضاد نفرته و راه درازی بینشون هست اما خیلی جالبه که به راحتی میتونن جاشونو با هم عوض کنن. ولی خیلی حیفه که عشق پاک و زنده جاشو به سیاهی نفرت بده. به نظر من برای اینکه این اتفاق نیفته باید از اول در مورد عشق اشتباه نکنیم و چیزی رو مظهر عشق قرار بدیم که به قولی لیاقتشو داشته باشه.
خیلی جالبه که در پایین ترین سطح عشق میتونه عشق به اشیا باشه .شاید تمام عشق یه آدم داشتن مثلا یه ماشین فلان مدل یا خونه یا حتی چیزای پیش پا افتاده باشه ولی به نظر من عشق به این چیزا آدمو به تعالی نمی رسونه و روح سیراب ناپذیر آدم رو تشنه تر می کنه.اون کسی که فکر تعالی است باید هدفش هم متعالی باشه.از اشیا می رسیم به آدم عشق میتونه بین دوتا دوست باشه.عشق بین دو دوست رو بهش معتقد نبودم اما الان خودم دوستی دارم که عاشقانه دوستش دارم و الان با صراحت میگم وجود داره و حتی میتونه باعث پیشرفت آدم بشه البته بستگی داره دوستت کی باشه و تا چه حد میشناسیش اما هستن آدمایی که لایق عشق باشن.درسته کمه اما هستن.
درجه بعد عشق به پدر و مادره که هر چی از این عشق بگی کمه چون زمینه سازی است برای رسیدن به عشق ناب ناب الهی که درجه ای بالاتر تر آن وجود نداره و هیچ عشقی برتر از آن نیست.
امیدوارم همه ی ما به عشق پاک الهی برسم و قطره ای از دریای رحمت الهی شامل حالمان گردد. و برای قدم برداشتن در این راه باید از فرمایشات گرانقدر ائمه اطهار (ع) بهره بگیریم و سیره اخلاقی آنها الگوی زندگیمان باشد..
کلاس درس _ غلامحسین ساعدی(گوهر مراد)
ارسال شده توسط نسیم مدرسه در 88/4/16:: 7:44 عصر
دو پیرمرد مرد جوانی را روی تابوت آوردند.هنوز نمرده بود. ناله میکرد. گاه گداری دست و پایش را تکان میداد. او را روی میزخواباندند. پیرمردها بیرون رفتند. |
چند ساعتی رفتیم و بعد کامیون ایستاد. ما را پیاده کردند. در سایه سار دیوار خرابهای لمیدیم. از گوشه ناپیدایی چند پیرمرد پیدا شدند که هر کدام سطلی به دست داشتند. به تک تک ما کاسه آبی دادند و بعد برای ما غذا آوردند. شوربای تلخی با یک تکه نان که همه را با ولع بلعیدم. دوباره آب آوردند. آب دومی بسیار چسبید. تکیه داده بودیم به دیوار. خواب و خمیازه پنجول به صورت ما میکشید که ناظم پیدایش شد. مردی بود قد بلند، تکیده و استخوانی. فک پایینش زیاده از حد درشت بود و لب پاییناش لب بالایش را پوشانده بود. چند بار بالا و پایین رفت. نه که پلکهایش آویزان بود معلوم نبود که متوجه چه کسی است. بعد با صدای بلند دستور داد که همه بلند بشویم و ما همه بلند شدیم و صف بستیم. راه افتادیم و از درگاه درهم ریختهای وارد خرابهای شدیم. محوطه بزرگی بود. همه جا را کنده بودند. حفره بغل حفره. گودال بغل گودال. در حاشیه گودالها نشستیم. روبروی ما دیوار کاهگلی درهم ریختهای بود و روی دیوار تخته سیاهی کوبیده بودند. پای تخته سیاه میز درازی بود از سنگ سیاه و دور سنگ سیاه چندین سطل آب گذاشته بودند. چند گونی انباشته از چلوار و طناب و پنبههای آغشته به خاک. آفتاب یله شده بود و دیگر هُرمِ گرمایش نمیزد تو ملاج ما. میتوانستیم راحتتر نفس بکشیم. نیم ساعتی منتظر نشستیم تا معلم وارد شد. چاق و قد کوتاه بود. سنگین راه میرفت. مچهای باریک و دستهای پهن و انگشتان درازی داشت. صورتش پهن بود و چشمهایش مدام در چشم خانهها میچرخید. انگار میخواست همه کس و همه چیز را دائم زیر نظر داشته باشد. لبخند میزد و دندان روی دندان میسایید. جلو آمد و با کف دست میز سنگی را پاک کرد و تکهای گچ برداشت و رفت پای تخته سیاه و گفت: درس ما خیلی آسان است. اگر دقت کنید خیلی زود یاد میگیرید. وسایل کار ما همینهاست که میبینید با دست سطلهای پر آب و گونیها را نشان داد و بعد گفت: کار ما خیلی آسان است. میآوریم تو و درازش میکنیم و روی تخته سیاه شکل آدمی را کشید که خوابیده بود و ادامه داد: اولین کار ما این است که بشوریمش. یک یا دو سطل آب میپاشیم رویش. و بعد چند تکه پنبه میگذاریم روی چشمهایش و محکم میبندیم که دیگر نتواند ببیند. با یک خط چشمهای مرد را بست و بعد رو به ما کرد و گفت: فکش را هم باید ببندیم. پارچه ای را از زیر فک رد میکنیم و بالای کلهاش گره میزنیم. چشمها که بسته شد دهان هم باید بسته شود که دیگر حرف نزند. فک پایین را به کله دوخت و گفت: شست پاها را به هم میبندیم که راه رفتن تمام شد. و خودش به تنهایی خندید و گفت: “دستها را کنار بدن صاف میکنیم و میبندیم.» و نگفت چرا. و دستها را بست. و بعد گفت: «حال باید در پارچهای پیچید و دیگر کارش تمام است.» و بعد به بیرون خرابه اشاره کرد. دو پیرمرد مرد جوانی را روی تابوت آوردند تو. هنوز نمرده بود. ناله میکرد. گاه گداری دست و پایش را تکان میداد. او را روی میز خواباندند. پیرمردها بیرون رفتند و معلم جلو آمد و پیرهن ژنده ای را که بر تن مرد جوان بود پاره کرد و دور انداخت.
معلم پنجههایش را دور گردن مرد خفت کرد و فشار داد و گردنش را پیچید و دستها و پاها تکانی خوردند و صدایش برید و بدن آرام شد. سطل آبی را برداشت. روی جنازه پاشید و بعد پنبه روی چشمها گذاشت و با تکه پارچه ای چشم را بست. فک مرده پایین بود که با یک مشت دو فک را به هم دوخت و بعد پارچه دیگری را از گونی بیرون کشید و دهانش را بست و تکه دیگری را از زیر چانه رد کرد و روی ملاج گره زد. بعد دستها را کنار بدن صاف کرد. تعدادی پنبه از کیسه بیرون کشید و لای پاها گذاشت و شست پاها را با طنابی به هم بست و بعد بی آنکه کمکی داشته باشد جنازه را در پارچه پیچید و بالا و پایین پارچه را گره زد و با لبخند گفت: «کارش تمام شد.»
اشاره کرد و دو پیرمرد وارد خرابه شدند و جسد را برداشتند و داخل یکی از گودالها انداختند و گودال را از خاک انباشتند و بیرون رفتند. معلم دهن دره ای کرد و پرسید: «کسی یاد گرفت؟»
عده ای دست بلند کردیم. بقیه ترسیده بودند و معلم گفت: «آنها که یاد گرفتهاند بیایند جلو.»
بلند شدیم و رفتیم جلو. معلم میخواست به بیرون خرابه اشاره کند که دست و پایش را گرفتیم و روی تخته سنگ خواباندیم. تا خواست فریاد بزند گلویش را گرفتیم و پیچاندیم. روی سینهاش نشستیم و با مشت محکمی فک پایینش را به فک بالا دوختیم. روی چشمهایش پنبه گذاشتیم و بستیم. دهانش را به ملاجش دوختیم و لختش کردیم و پنبه لای پاهایش گذاشتیم. شست پاهایش را با طناب به هم گره زدیم و کفن پیچش کردیم و بعد بلندش کردیم و پرتش کردیم توی گودال بزرگی و خاک رویش ریختیم و همه زدیم بیرون. ناظم و پیرمردها نتوانستند جلو ما را بگیرند.
راننده کامیون پشت فرمان نشست و همه سوار شدیم. وقتی از بیراههای به بیراههی دیگر میپیچیدیم آفتاب خاموش شده بود. گل میخ چند ستاره بالا سر ما پیدا بود و ماه از گوشه ای ابرو نشان میداد.
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ |
پدر عزیزم روزت مبارک!
ارسال شده توسط نسیم مدرسه در 88/4/15:: 1:31 عصرنام علی عدالت
راه علی هدایت
ذکر علی عبادت
حب علی سعادت
عشق علی کفایت
عید علی مبارک ،عید علی مبارک
روز پدر رو هم به همه ی پدرای گل و مهربون تبریک میگم . یه دنیا گل سرخ تقدیم به همه ی پدرای نازنین. روزتون مبارک
اگه از من بپرسن پدر چه رنگیه ؟ خواهم گفت آبی..
مثل رنگ آبی پاک،مثل رنگ آبی آرامش بخش،مثل رنگ آبی مهربون ،مثل رنگ آبی......آبی.